Thursday, November 10, 2011

Perhaps this is the Right Place to Start the Story..



Perhaps this is the right place to start the story. Right is such a funny word. But, you know what I mean, don’t you? Columbus Circle, New York City, Year 2011. I mean what other setting could be more typically authentic for the story of an Americanized immigrant than midtown Manhattan and its organized chaos? But, my story, this story, has very little to do with New York City. In fact, if anything this story is one of the loss of time and space altogether.

You know, I have lately started to like New York, because it makes me feel like exactly who I feel I am: a lost exiled immigrant who looks more Americanized than anything else really perhaps. It is not like Washington DC where it gives me the illusion of one day climbing up the ladder of power with the help of my story and growing to become a serious American politician of sorts; a feeling that admittedly used to intoxicate me with one million dreams. It is also not like Cambridge, Massachusetts where I went to Harvard University and where one lives the illusion of being among the few intelligent minds of the world; a feeling that I admittedly embraced for some years. New York makes me feel like a commoner; even worse like an immigrant commoner who is going to have start from point zero over and over again and never really reach the top or perhaps never really aspiring to reach the top. Don’t ask me why I have this feeling. I just somehow do. It could be the greatness of New York or somehow the invisibility that it grants the people or its particular rhythm. Whatever it is, it is only recently that I have begun to feel the feel the pulse of this town beating against mine or against millions rather. It is a rough feeling and an irritatingly honest one. It is like a man that does not know romance, but knows love, a man that does not know how to pamper you or rather does not think that pampering you is necessary, but knows how to love you better than all other men in the world or at least that is what you think.

Somehow sitting here today in my formal suit, waiting for work meetings and biting on a large slice of pizza while holding a second slice in my other hand, I feel the way I think I should have felt all these years: numb. I feel numb and therefore liberated. I feel I don’t belong to this place nor to any other place really. I take out my phone to check if I have any new messages and I have none really. I only get to see Dad’s smiley face on the homepage of the phone. One tear drops from my left eye right on his face. I blame it on the wind. I did not take out my phone to even check whether I had a missed call really, I tell myself. I checked my phone to see if there is still time left to my meeting, I tell myself while secretly checking my phone from the tip of my pocket. I feel full. It is such a warm November day here in the city. I feel sleepy and lazy. I look at a homeless guy who is sleeping across the street and envy him for his deep sleep. It has been now almost a month that I have not been able to really sleep. My sleep has become as light as a feather; that’s only when I actually do fall asleep. Some Chinese woman at the other side of the circle shouts out somebody’s name and for some silly reason I hear her say my name in a Chinese accent. I get up and look around to see which of my long list of non-existing friends have bumped into me and soon I realize it is the reunion of two Chinese ladies on the other side of the square and their excitement has nothing to do with me. Don’t get me wrong? I am not blaming people for not being there for me. Nowadays, I just don’t feel like communicating too much. I could be all charming and social when necessary, but most of the times it is not necessary to communicate I have realized lately.

Well, in any case, I said to you that I want to tell you some story. But, honestly, I wonder if you are even interested. It could be quite an arbitrary story. It certainly feels so damn irrelevant to where I am sitting as we speak. You must have heard these stories a million times. I mean looking around me here in this town, there must be at least some few million stories like the one that I wish I had the time to tell you. Maybe some other time! But, right now, I am enjoying the invisibility that this city has granted me. I have to run to my meeting. New York is a wonder land, but oh my, I miss Tehran so much. I heard it snowed there today. I wish I could just touch that silky snow of Tehran; this is just me romanticizing that snow perhaps as I am sure it is already not silky and polluted with the smoke of that town. I wonder if my dad was able to feel the snow this time around. It must have sat on his gravestone. I hope he enjoyed the fresh feeling of it. I am late for my meeting.

Sunday, October 02, 2011

تست فارسی

سلام. من برگشتم

Wednesday, October 11, 2006

تست

این یه تسته

Thursday, February 09, 2006

کمیته های حقیقت یاب(2)

truth.gif

آرژانتین

کمیته ملی رسیدگی به پرونده ناپدید شدگان که متشکل از 16 عضو بود توسط رییس جمهور وقت رئول الفونسین در روز شانزدهم ماه دسامبر 1983 تاسیس شد. در20 سپتامبر 1984 این کمیته گزارشی با نام " دیگر هیچ " منتشر کرد که در آن اطلاعات جدیدی درباره 9000 تن از ناپدید شدگان سال های 1976 تا 1983 ارائه شده بود.

بولیویا

در روز 28 اکتبر 1982، هرنان سیلس سوعزو، رییس جمهور وقت، دستور داد تا کمیته ای ملی برای تحقیق درباره ناپدید شدن شهروندان بولیویایی در سال های 1967 تا 1982، تشکیل شود. این کمیته که متشکل از 8 عضو بود، گزارشی مقدماتی از ناپدید شدن 155 نفر تهیه کرد. اما تنها 3 سال پس از شروع به کار، این کمیته از
ادامه رسیدگی به این پرونده ها باز داشته شد و بدون انتشار گزارش نهایی به کار خود پایان بخشید.

چیلی

در ماه فوریه سال 1991 کمیته ملی 8 نفری حقیقت یاب و صلح جو، توسط رییس جمهور وقت پتریسیو آلوین تاسیس شد و گزارشی مفصل درباره موارد نقض حقوق بشرو ناپدید شدگان سال های 1973 تا 1990 منتشر کرد.

گواتمالا

کمیته تاریخی مدرک یابی در روز 23 جون 1994 تاسیس شد. این کمیته بر اساس قراردادهای صلح که دولت گواتمالا و بخش انقلابی گواتمالا بر سر آن به توافق رسیده بودند، شروع به کار کرد. مهمترین وظیفۀ این کمیته تحقیق و رسیدگی به موارد نقض حقوق بشر در طی 36 سال حکومت نظامی بود. در طی مراسمی ویژه این کمیته گزارش نهایی خود با عنوان " گواتمالا: خاطرۀ سکوت" ، را در روز 25 فوریه 1999 در اختیار عموم قرار داد.

آفریقای جنوبی

در سال 1995 پارلمان آفریقای جنوبی کمیته 17 نفری حقیقت یاب و صلح جوی این کشور را تاسیس کرد. این کمیته به منظور رسیدگی به موارد نقض حقوق بشر در دوران آپارتاید سال های 1960 تا 1994 تشکیل شد. این کمیته در طی جلسات عمومی در سراسر کشور از قربانیان نفض حقوق بشر در مقطع مذکور دعوت کرد تا تجربیات و داستان های خود را با کمیته در میان بگذارند. سپس این کمیته 7124 درخواست عفو از سوی مجریان موارد نقض حقوق بشر دریافت کرد که تا امروز مشغول رسیدگی به آنها است. همجنین کمیته ای برای همیاری قربانیان سال های گذشته و خانواده های آنها تشکیل شد. گزارش نهایی کمیته حقیقت یاب در اکتبر 1998 در حضور رییس جمهور این کشور، ماندلا به عموم ارایه شد.

Monday, January 16, 2006

دکتر مارتین لوتر کینگ، جونیور

king1.gif


سالهاست در آمربکا سومین دوشنبه ماه ژانویه به احترام دکتر مارتین لوتر کینگ جونیور،تعطیل ملی اعلام شده است. با وجود اینکه مارتین لوتر کینگ به عنوان یک رهبر فقیه ملی آمریکا بسیار شناخته شده و محترم است، بسیاری از صاحب نظران تاریخ آمریکا از شهرت کلیشه ای مارتین لوتر کینگ انتقاد می کنند. به نظر برخی از این منتقدین از شهرت کینگ در آمریکا سو استفاده شده است و به جای اینکه آرزوهای او و فعالیت هایش به عنوان یک رهبر دلسوز حقوق مدنی ترویج شود، از او تصویری کلیشه ای سرشار از فراموشی و نسیان ناشی از گذشت زمان، ارایه می شود. بسیاری معتقدند که اگر امروز مارتین لوتر کینگ قدرت سخن گفتن داشت، تا به حال علیه شهرت کنونی خود قیام کرده بود.

در این زمینه یک شاعر بنام آفریقایی- آمریکایی، کارل وندل شعری پر معنا سروده است که من قسمتی از آن را برای این مطلب ترجمه کرده ام:


اکنون که او در امنیت مرده است
بیایید تا او را ستایش کنیم
مقبره هایی برای تقدیس شکوه او بسازیم
سرودها و شعرهای زیبا برایش بخوانیم
از انسان های مرده
می توان رهبرانی بی دردسر ساخت، آنها
نمی توانند برخیزند
تا بر علیه تصویرهایی
که ما از زندگی آنها می سازیم ، قیام کنند
و به علاوه، هرچه باشد
ساختن مقبره از
ساختن جهانی بهتر بسی سهل تر است.


***

مارتین لوتر کینگ در روز 15 ژانویه 1929 در شهر آتلانتا، جورجیا به دنیا آمد. در دوران دبستان و دبیرستان او بسیار درس خوان و موفق بود و به همین خاطر توانست در سن 15 سالگی در مورهس کالج شروع به تحصیل کند. پس از فارغ التحصیلی از این کالج در رشته جامعه شناسی، مارتین لوتر کینگ در مدرسه علوم دینی کروزر در پنسیلوانیا مشغول به تحصیل شد. سپس در سال 1955 مدرک دکترای خود را از دانشگاه بوستن گرفت. در شهر بوستون با خانم جوانی به نام کرتا اسکات که بسیار روشنفکر و هنرمند بود، آشنا شد و ازدواج کرد. مارتین لوتر و کرتا صاحب دو دختر و دو پسر شدند.

پس از قبول چند مقام کلیسای در مونتگامری، آلاباما، و عضویت در کمیته ملی برای پیشرفت نژادهای غیر از نژاد سفید در آمریکا، مارتین لوتر کینگ به عنوان یک فعال در زمینه حقوق مدنی شناخته شد. وی سپس رهبری نخستین تظاهرات صلح آمیز در سال 1955 و همچنین تحریم اتوبوس ها را بر عهده گرفت. در آن زمان سوار شدن افراد نژاد سیاه در جلوی اتوبوس ها، غیر قانونی بود و به همین خاطر سر انجام تحریم اتوبوس ها به رهبری مارتین لوتر کینگ صورت گرفت. در طی این بایکوت که 382 روز طول کشید، مارتین لوتر کینگ دستگیر شد و خانه اش درپی یک انفجار به آتش کشیده شد. اما در همین زمان او به عنوان یک رهبرمدنی جنبش تبعیض نژادی علیه نژاد سیاه شناخته شد.

در سال 1957 مارتین لوتر کینگ به عنوان رییس کنفراس جنوبی رهبری مسیحی انتخاب شد. این کنفرانس برای ادامه فعالیت های مدنی غیر خشونت آمیز مطابق با اصول مسیحیت و روش های صلح آمیز گاندی، تشکیل شد. در مدت 11 سال( 1968-1957) کینگ به نقاط مختلف آمریکا سفر کرد و در بیش از 2500 تظاهرات، نشست ها و کنفرانس های گوناگون در مورد مسایل مربوط به حقوق مدنی و نژاد سیاه شرکت نمود. در این مدت زمانی، او همچنین 5 کتاب و مقاله های بسیاری نوشت.

در همین سال ها، تظاهرات گسترده ای در برمینگهم، آلاباما، به رهبری کینگ صورت گرفت. دراین تظاهرات که توجه جهانیان را به خود جلب کرد، کینگ مانیفستوی انقلاب سیاه را مطرح کرد. هدف از این تظاهرات در واقع به منظور اعتراض به عدم حق رای افراد نژاد سیاه بود. در پی این تظاهرات، راهپیمایی صلح آمیزی در واشنگتن دی سی طرح ریزی شد که در آن 250،000 نفر شرکت کردند. در این راهپیمایی، دکتر مارتین لوتر کینگ جونیر، متن مشهور "من رویایی در سر دارم" را برای جمعیت حاضر خواند.

مارتین لوتر کینگ به دفعات دستگیر شد. اما این دستگیری ها به شهرت ملی و جهانی او لطمه ای نزد. او در سن 35 سالگی جوانترین فردی بود که موفق به اخذ جایزه صلح نوبل شد. وی در مراسم اعطای جایزه صلح نوبل، قسمت مالی این جایزه را که در آن زمان مبلغ 54،123 هزار دلار بود، به جنبش حقوق مدنی آمریکا اعطا کرد.

سر انجام مارتین لوتر کینگ، درچهارم آوریل سال 1968 در حین سخنرانی در ممفیس، تنسی برای کارگران رفتگر که در یک راهپیمایی صلح جویانه شرکت کرده بودند ، ترور شد و در گذشت.

برای نوشتن این مطلب کوتاه، از این منابع استفاده کردم:

Beyond Amnesia: Martin Luther King, Jr., and the Future of America
Vincent Gordon Harding
The Journal of American History, Vol. 74, No. 2. (Sep., 1987), pp. 468-476

http://nobelprize.org/peace/laureates/1964/king-bio.html

Wednesday, January 11, 2006

کمیته های حقیقت یاب(1)

یکی ازکلاس هایی که من پارسال در دانشگاه برداشته بودم، راجع به کمیته های حقیقت یاب بود که در آمریکای لاتین در دهه 80 و 90 به وجود آمدند. خیلی کلاس جالبی بود. البته بعضی از جلسات آن که راجع به جنایت ها و روش های شکنجه در پی کودتاهای کشورهایی مثل شیلی و آرژانتین بود، من را به شدت منقلب و غمگین می کرد. خیلی وقت ها من را به یاد داستان های سیاسی تاریخی و معاصر ایران خودمان می انداخت.

من و استاد این کلاس که کلی با هم دوست شده بودیم، گاهی می رفتیم به رستوران و برای یکی دو ساعتی راجع به شباهت ها و تفاوت های ایران با کشورهای آمریکای لاتین حرف می زدیم. کار به جایی رسیده بود که من یک شب خواب دیدم که یک کمیته حقیقت یاب ملی در ایران به وجود آمده! طفلکی آزاده، خل شده بود!

خصوصیت مهم کمیته های حقیقت یاب، به نظر من این است که هم از کینه ورزی و انتقام جویی جلوگیری می کنند و هم می کوشند تا از نقض بیشتر حقوق بشرو ادامه خشونت ورزی پیشگیری کنند.

من امشب تعریفی کوتاه از این کمیته ها از متن انگلیسی "موسسه صلح آمریکا" را ترجمه کردم و در چند روز آینده شرح کوتاهی از چگونگی تاسیس و طرز کار آنها در کشورهای مختلف را ترجمه می کنم.

در ضمن شرح انگلیسی این کمیته ها را می توانید در قسمت انگلیسی وبلاگ مامانم پیدا کنید.


کمیته های حقیفت یاب

پیشینه:

کمیته های حقیقت یاب معمولا برای تحقیق و تهیه گزارش درباره مسایل مربوط به نقض حقوق بشر در یک مقطع زمانی و کشور مشخص و یا در رابطه با یک رویداد خاص تشکیل می شوند. این کمیته ها به قربانیان و نزدیکانشان مجال می دهند تا در فضایی رسمی با مجریان نقض حقوق بشربه بحث و گفتگو بنشینند. در بیشتر موارد کمیته های حقیقت یاب همچنین وظیفه دارند تا با ارایه نظرات پیشنهادی از نقض حقوق بشر در آینده جلوگیری کنند. این قبیل کمیته ها توسط مقامات سطح بالا پایه ریزی و از سوی دولت ها، سازمان های بین المللی و یا هردو حمایت می شوند.

کمیته های حقیقت یاب تنها برای مدت محدودی تشکیل می شوند و اختیارات مشخصی دارند. این کمیته ها دارای نظم سازمانی هستند و روند اداری خاصی دارند. هدف از تشکیل چنین کمیته هایی، تهیه وانتشار گزارشی کامل که دربرگیرنده نتایج به دست آمده از تحقیقات است می باشد و دراین گزارش نظرات پیشنهادی لحاظ می شود. کمیته های حقیقت یاب، در واقح به امید خاتمه دادن به موارد نقض حقوق بشر و بازگویی رویدادهای خشونت آمیز در گذشته، تشکیل می شوند. همچنین آشتی ملی ، تقویت یک نظم سیاسی جدید و یا ترویج سیاست های خردمندانه جدید از جمله دیگر اهداف این کمیته ها است.

در بعضی موارد کمیته های کوچکتری برای تحقیق در مورد جزییات رویدادهای مختلف که در مدت زمان بسیار محدود، در مکانی خاص و با دخالت و درگیری افرادی معین اتفاق افتاده است، تشکیل می شوند. طرز کار و اهداف این کمیته ها شباهت های بسیاری به کمیته های حقیقت یاب دارد. به جز کمیته های تحقیق، چندین تفحص سازمان یافته غیر دولتی مربوط به مسایل حقوق بشر، در دوران انتقالی حکومت ها ،نقش مشابهی با کمیته های حقیقت یاب بر عهده داشته اند.

Sunday, January 08, 2006

سلام به روی ماهتون!

میگم تولد 21 سالگی هم برای خودش عالمی داره. دیشب یه جوری بود همه چیزهای دور و برم. تار و صا مت. شیرین و تلخ ! مثل اینکه 20 سالگی روی لبۀ نوجوانی بود. و دیشب من از روی سرسره ای ازدنیای پر از رویا و قصه های شبانه سر خوردم و به سرزمین پر پیچ و خم آنهایی که دیگه واقعا آدم بزرگ هستند وارد شدم.

دیشب عمو زنجیرباف آمده بود به اتاقم توی دانشگاه و می خواست زنجیری را که در دوران کودکی نوجوانی برایم بافته بود و دور کوه انداخته بود از من پس بگیرد. از او اصرار بود و از من انکار.

مامانم که برای تدریس یک کلاس برای مدت کوتاهی به دانشگاه من آمده است، دیشب در رستوران برای چند ساعتی کنارم نشست و تولد دختر 21 ساله اش را جشن گرفت. بابا سه بار از ایران زنگ زد و گریه کنان تولدم را تبریک گفت.

اما من به ندرت صدای آدم های اطرافم را می شنیدم. فقط خودم را می دیدم و صدای بلند افکار پراکندۀ خودم را می شنیدم. به خودم نگاه می کردم که چقدر شبیه آدم بزرگ ها شده ام. یک عالمه کتاب قانون و اخلاق فردی، اجتماعی و رویۀ سیاسی جلوی راهم سبز شده بود. یک عالمه حرف ناگفته و یک دنیای پر از امکانات و رقابت در پیش رو!

خلاصه 21 ساله ها، آدم بزرگ ها من هم با کوله باری پر از امید و آرزو به جمع پر از هیاهوی شما پیوسته ام.

fixed.jpg