سلام به روی ماهتون!
دیشب عمو زنجیرباف آمده بود به اتاقم توی دانشگاه و می خواست زنجیری را که در دوران کودکی نوجوانی برایم بافته بود و دور کوه انداخته بود از من پس بگیرد. از او اصرار بود و از من انکار.
مامانم که برای تدریس یک کلاس برای مدت کوتاهی به دانشگاه من آمده است، دیشب در رستوران برای چند ساعتی کنارم نشست و تولد دختر 21 ساله اش را جشن گرفت. بابا سه بار از ایران زنگ زد و گریه کنان تولدم را تبریک گفت.
اما من به ندرت صدای آدم های اطرافم را می شنیدم. فقط خودم را می دیدم و صدای بلند افکار پراکندۀ خودم را می شنیدم. به خودم نگاه می کردم که چقدر شبیه آدم بزرگ ها شده ام. یک عالمه کتاب قانون و اخلاق فردی، اجتماعی و رویۀ سیاسی جلوی راهم سبز شده بود. یک عالمه حرف ناگفته و یک دنیای پر از امکانات و رقابت در پیش رو!
خلاصه 21 ساله ها، آدم بزرگ ها من هم با کوله باری پر از امید و آرزو به جمع پر از هیاهوی شما پیوسته ام.


<< Home